سفارش تبلیغ
صبا ویژن

موسسه ی فرهنگ عترت ع

مصاحبه , • نظر

شنبه 11 مرداد 1399 

وقتی خبر رسید امام جمعه تهران حاج‌میرزا ابوالقاسم به سفارت روس پناهنده شد، شیخ رنگش مثل گچ سفید شد و فرمود:

‌ای وای، دیگر برای اسلام چه باقی مانده که اجانب بگویند علمای اسلام که سنگ دیانت به سینه می‌زنند و از خودگذشتگی نشان می‌دهند، پای جان که در کار می‌آید، می‌روند به کفر پناهنده می‌شوند!»

چرا شیخ‌ فضل‌الله به سفارت بیگانگان پناهنده نشد؟

در سالروز شهادت شیخ‌فضل‌الله، نگاهی به سیره عملی وی در حفظ اعتبار علمای اسلام داشتیم.
چرا شیخ‌ فضل‌الله به سفارت روس پناهنده نشد؟
 مرحوم شیخ به کشته‌شدن یقین داشت. با وجود این، تا همان روزی که او را بردند به نظمیه، درسش را ترک نکرده بود! این باعث تعجب آخوندهای مشروطه‌چی شده بود. یک نفر از آنها به من گفت: شنیدم شیخ درس می‌‌گوید! گفتم تعجب ندارد، این مرد خودش را برای کشته شدن مهیا و آماده کرده است و مانند اصحاب حضرت سیدالشهدا؟ع؟ منتظر است که چه وقت نوبه به میدان‌رفتنش می‌رسد.» بنا بر نقل، تاریخ این نوبت 9 مرداد یا 11 مرداد فرارسید و شیخ را در میان هلهله مردم تهران و روز ولادت حضرت امیرالمومنین؟ع؟ به جرم مخالفت با مشروطه به دار کشیدند.
 
روایت پیشوای مشهور اهل سنت از آخرین روزهای شیخ
در آخرین روزهای عمر شیخ فضل‌الله، مردوخ، عالم و پیشوای بزرگ اهل سنت در تهران زندگی می‌کرد و با شیخ هم حشرونشر داشت. بنا به نقل کتاب «خانه بر دامن آتشفشان» که مرحوم منذر نوشته است، در روزهای فتح تهران نگران جان شیخ بود و اصرار می‌ورزید که برای حفظ جانش به سفارت روسیه پناه برد. شیخ در پاسخ گفت:

«برای عالم اسلامیت، ننگ می‌دانم که در تاریخ کفر و اسلام بنویسند یک نفر از علمای اسلام، پس از 70سال خدمت به عالم اسلامیت، از ترس مرگ پناهنده به سفارتخانه فرنگ شد. برای من مرگ از این تحصن خوش‌تر است.» مردوخ اصرار می‌کند که خب چه خواهید کرد. جواب شیخ جا‌ن‌سوز است؛ می‌گوید: «فروبستن چشم‌ها، کشیدن پاها به سوی قبله و گفتن شهادتین».
 
برای آینده مسلمین
شیخ البته افق‌های بلندتری را دیده بود. او به فکر آبروی اسلام و علمای آن بود. شیخ شهید شد اما راهی باز گذاشت که خط سیر مقابله با استعمار شد. سیدفخرالدین جزایری هم که از همراهان شیخ بوده و اصرارهای مردوخ را دیده، واکنش شیخ را اینگونه شرح می‌دهد: «مرحوم شیخ دستی به محاسن کشید و فرمود: ‌‌های‌های! می‌دانی چرا اقدام کردم و تا آخرین لحظات عمر هم ادامه خواهم داد؟ برای اینکه اگر صد سال دیگر، بعضی از مسلمانان، بروند در قعر زیرزمین‌ها و سرداب‌ها دور هم جمع شوند و با کمال ترس درددل بکنند و بگویند صد سال قبل علمای شیعه دست به هم دادند و ریشه اسلام را کندند، لااقل یکی بگوید یک آخوند طبرسی مخالفت ‌کرد. آری برای همین. والسلام، متقاعد شدی؟ مگر شهدای کربلا نمی‌دانستند در مقابل آن‌همه قدرت، مقاومت نمی‌توانند بکنند!»

سیدفخرالدین جزایری روایت می‌کند که هنگام سقوط تهران یکی را برای اطلاع به شمیران فرستاد تا با سعدالدوله مذاکره کند. رییس الوزرا گفته بود کار تمام شده و دولت امیدی ندارد. هر کس باید به فکر جان خود باشد. جالب است که منشی سفارت انگلیس برای شیخ پیغام فرستاده بود تا پناهنده آن سفارت شود. شیخ در جواب گفته بود: «چون من امروزه در میان مسلمانان ریاستی دارم و مقام بزرگی را حائزم، اگر به سفارت خارجه پناه ببرم، این عمل تا سال‌های دور بر عموم اسلامیان اسباب طعنه و سرزنش خواهد بود. اگر به دست ملت خود کشته شوم، بهتر از آن است که با حمایت یک خارجی‌مذهب، زنده بمانم». این عمل پناهنده شدن به اجنبی اینقدر نزد شیخ قبیح بود که
وقتی خبر رسید امام جمعه تهران حاج‌میرزا ابوالقاسم به سفارت روس پناهنده شد، شیخ رنگش مثل گچ سفید شد و فرمود:
‌ای وای، دیگر برای اسلام چه باقی مانده که اجانب بگویند علمای اسلام که سنگ دیانت به سینه می‌زنند و از خودگذشتگی نشان می‌دهند، پای جان که در کار می‌آید، می‌روند به کفر پناهنده می‌شوند!»
در آخرین روزهایی که شیخ در خانه بود، پیشنهادهایی می‌رسید که جان شیخ را حفظ کند و یکی‌اش همین برافراشتن پرچم دولت خارجی بر سر در خانه بود. شیخ اینطور گفته بود که «این {پرچم} را فرستاده‌اند که من بالای خانه‌ام بزنم و در امان باشم، اما رواست که من پس از 70سال که محاسنم را برای اسلام سفید کرده‌ام حالا بیایم و بروم زیر بیرق کفر» و خب این جملات باعث الهام جلال آل‌احمد از شیخ شد، آنجا که در کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» می‌نویسد: «من نعش آن بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمی می‌دانم که به علامت استیلای غربزدگی پس از 200 سال کشمکش بر بام سرای این مملکت افراشته شد».
 
حذف روحانیت از مشروطه
شیخ فضل‌الله وقتی در میدان توپخانه تهران اعدام شد، با انگشت سبابه رو به قبله شهادتین می‌گفت و یک کلمه گفت که فقط اطرافیانش شنیدند؛ «هذا کوفه صغیره» و البته گفت که «از سر من این عمامه برداشتند، از سر همه برخواهند داشت» و همین هم شد و یک‌سال بعد سیدعبدالله بهبهانی به وسیله مشروطه‌خواهان کشته شد، در حالی که قبل از آن شیخ به وی هشدار داده بود که تو را می‌کشند و اما بهبهانی توجهی نکرد: «جناب آقا! اگر از من می‌شنوی، شما اینجا بمانید.

 والله مسلم بدان هم مرا می‌کشند و هم تو را». سید گفت نخیر چنین نیست و بهبهانی یک‌سال بعد در خانه‌اش کشته شد ولی قاتلش بعدا به دست یپرم‌خان آزاد شد. جناح دین‌ستیز مشروطه بعد از قتل شیخ‌فضل‌الله و سیدعبدالله بهبهانی، سایر علمای حامی مشروطه را هم با همین حربه از دور خارج کرد. برای هشدار به سیدمحمد طباطبایی، برادرزاده و پسرش را دستگیر و تازیانه زدند. سردار اسعد بختیاری هم سرکوب مجتهد پرنفوذ مشروطه‌خواه فارس، آیت‌الله سیدعبدالحسین لاری را از حاکم آن منطقه مطالبه می‌کرد و صمصام‌السلطنه، حاکم اصفهان از تهران تقاضا می‌کرد آقانجفی و آقانورالله از مجتهدان برجسته اصفهان تبعید شوند و شدند؛ البته این جناح در حذف سیدحسن مدرس، آخوند خراسانی و شیخ عبدالله مازندرانی توفیقی نیافتند اما باعث ایجاد رعب و وحشت در میان مردم و علما شدند. علما و روحانیون از جمله اولین حامیان مشروطه و محدود ‌کردن سلطنت بودند اما وقتی پای شریعت وسط آمد، جناح لائیک مشروطه آنها را تحمل نکرد و یک به یک به حذف آنها دست زد و اگر نتوانست آنها را حذف کند، انزوای آنها را در دستور کار قرار داد.