((آیات انس و اُلفت ))
ابوالحسن مُقرى مى گوید: ((دوستى داشتم بنام ابواحمد، که در علوم قرآن و قراءئت ، مهارت کامل داشت و همچنین در دعانویسى و نوشتن تعویذ اُنس و اُلفَت ، مورد اطمینان اهل محل بود. ابواحمد روزى براى من از خاطرات گذشته خود، تعریف مى کرد که از جمله آنها این داستان بود:
.
((روزى از روزها، من در حجره خود نشسته و منتظر مشترى بودم که کسى رجوع کند، امّا تا آخر شب کسى نیامد و من آنروز هیچ وجهى براى خرجى نداشتم ؛ در آخرین ساعات با خلوص نیت بخداوند متوجه شده و عرضه داشتم : ((بارالها! درى از درهاى رحمت خویش را به رویم باز کن و مرا از فضل و کرم خویش ،روزى ده .))
الهى ! تو که حال دل نالان دانى احوال دل شکسته بالان دانى
گر خوانمت از سینه سوزان شنوى ور دم نزنم زبان لالان دانى
هنوز دعا را تمام نکرده بودم که ناگاه دیدم در باز شد و شخصى واردِ حجره گردید. دیدم جوانى زیبا صورت ، با قامتى آراسته و با کمال ادب ، بر من سلام کرد. گفتم : ((براى چه آمده اى ؟)) گفت : ((من بنده مملوکى هستم ؛ ارباب و اطرافیانم بر من خشم گرفته اند و مرا از پیش خود رانده اند و گفته اند هر کجا مى خواهى برو! و من هم هیچ جا و هیچ کس را به غیر ارباب خودم ، نمى شناسم و اصلاً تا بحال چنین روزى را تصور نکرده بودم که محتاج در دیگر شوم . وقتى حیران و سرگردان شدم ؛ شما را به من نشان دادند؛ از شما تقاضا دارم یک دعاى الفت بنویسى ؛ بلکه آن موجب محبت و انس ارباب به من شود و مرا دوباره قبول کند.))
ابو احمد اضافه مى کند: ((با توکل بر خداوند قلم به دست گرفته و سوره مبارکه فاتحه الکتاب و معوّذتین و آیة الکرسى را بر روى کاغذى نوشتم و بر آن نوشته این آیات را هم اضافه کردم :
(لَوْ اَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَاءَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَةِاللّهِ)(318):(اگر این قرآن را بر کوهى نازل مى کردیم مى دیدى که در برابر آن خاشع مى شود و از خوف خدا شکافته مى شود.
(لَوْ اَنْفَقْتَ ما فِى الاَْرْضِ جَمیعاً ما اَلَّفْتَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لکِنَّ اللّهَ اَلَّفَ بَیْنَهُمْ اِنَّهُ عَزیزٌ حَکیم )(319):اگر تمام آنچه را که روى زمین است صرف مى کردى که میان دلهاى آنها الفت دهى ، نمى توانستى ؛ ولى خداوند در میان آنها الفت ایجاد کرد. او توانا و حکیم است .
(وَ مِنْ آیاتِهِ اَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ اَنْفُسِکُمْ اَزْواجاً لِتَسْکُنُوا اِلَیْها وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً اِنَّ فى ذلِکَ لاَِیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ)(320): و از نشانه هاى او اینکه همسرانى از جنس خودتان براى شما آفرید تا در کنار آنان آرامش یابید، و در میانتان مودّت و رحمت قرار داد؛ در این نشانه هائى است براى گروهى که تفکر مى کنند.
(وَاذْکُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَیْکُمْ اِذْ کُنْتُمْ اَعْداًء فَاَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ فَاَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ اِخْواناً وَ کُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النّارِ فَاَنْقَذَکُمْ مِنْها)(321): نعمت بزرگ خدا را بیاد آرید که چگونه دشمن یکدیگر بودید و او میان دلهاى شما، الفت ایجاد کرد، و به برکت نعمت او، برادر شدید. و شما بر لب حفره اى از آتش بودید خدا شما را از آن نجات داد.
گفتم : ((این تعویذ را بر بازوى خود ببند و دل بر رحمت و لطف خدا بسپار؛ امیدوارم درِ رحمت و فرج ، بر روى تو گشاده گردد.)) وى تعویذ را از من گرفته و یک دینار زر، در پیش من گذاشته و با عذرخواهى بیرون رفت . بعد از رفتن او، دلم بحالش سوخت و بلند شده ، دو رکعت نماز خوانده و با تضرّع و خلوص باطن ، از خداوند درخواست کردم که او را حاجت روا گرداند و کارش را بسازد.
بعد از اتمام نماز، دو ساعت نگذشته بود که غلامِ سپهسالار سرهنگانِ شهر، آمده و گفت : ((امیر ترا مى طلبد!)) من بسیار ترسیدم . گفت : ((نترس که براى تو خیر است ))؛ سپس مرا بر استرى سوار کرده و به قصر سپهسالار برد. وقتى داخل شدم دیدم امیر در روى تختى بزرگ نشسته و نزدیک سیصد غلام ، بر پاى ایستاده ؛ من از هیبت و شکوه آن مجلس خواستم ، زمین را ببوسم ، گفت : ((اى مرد! این کار را نکن ؛ خدا ترا رحمت کند، ما این کارها را دوست نداریم و آن روش ستمگران است و سجده جز در برابر خداوند متعال بر اَحَدى جایز نیست . بنشین و هیچ نگران نباش !)) من نشستم . وقتى آرامش خود را باز یافتم ؛ پرسید: ((آیا امروز غلامِ نوجوانى با این نشان ، نزد تو آمده است و تو براى او دعا نوشته اى ؟)) گفتم : آرى . گفت : ((حالا حرف بحرف ، آنچه بین شما واقع شده براى من بیان کن !))
و من آنچه را بین من و غلام واقع شده بود، شرح دادم ، و آیاتى که بر تعویذ نوشته بودم قرائت کردم . وقتى احوالات غلام را بیان کردم ، مخصوصاً، آن سخنش را که مى گفت : ((من کسى را نمى شناسم و هیچ پناهگاهى ندارم .))
قطرات اشک در چشمانِ سپهسالار، حلقه زد و به من گفت : ((بارک اللّ ه اى شیخ ! بعد از این هر نیاز داشتى و یا هر حادثه براى تو اتفاق افتاد، به ما عرضه بدار و هر موقع خواستى در قصر ما بیائى ، براى تو مانعى نخواهد بود.)) من دعا کردم و بیرون آمدم و در پشت سر من ، غلامى بیرون آمده و مبلغ پانصد دینار به من داد.
موقع خروج از آن قصر، غلام مرا به حجره خود برد و بعد از اکرام فراوان ، داستانش را چنین بازگو کرد: ((هنگامى که از نزد تو بیرون آمدم ، متوجه شدم که در کوچه ماءمورینِ امیر بدنبال من هستند؛ و در طلب من بهر سوى مى دویدند؛ چون مرا بنزد امیر بردند، پرسید: ((کجا بودى ؟)) و من مو بمو آنچه بین من و تو واقع شده بود بیان کردم ، او مرا تصدیق نکرد؛ این بود که شما را حاضر کرد؛ وقتى واقعیت امر براى او روشن شد، مرا نزدیک خود برده و فرزند خطاب کرده و گفت : و خداوند دعاى آن شیخ را در حق تو مستجاب گردانیده و آن آیات الهى اثر خود را گذاشت ؛ تو بعد از این بزرگترین و گرامى ترین غلامانِ من خواهى بود)).
ابو احمد، بعد از نقل این خاطره ، افزود: ((او همچنان که امیر وعده کرده بود، یکى از نزدیکانِ خاص و گرامیترین افراد درگاه شد؛ و خداوند بوسیله این آیات شریفه ، مشکلات زندگى من و گرفتارى آن جوان را با بهترین وجه حلّ نمود.))(322)
318- حشر / 21.
319- انفال / 63.
320- روم / 21.
321- آل عمران / 103.
322- جلوه هائی از نور قرآن ، عبدالکریم پاک نیا ، ص 163.