پدر: به هرحال مجبور بودیم زمانی موضوع را به خانوادههایمان بگوییم. جدای از اینکه بچه ما به پدر بزرگ و مادربزرگ و خاله و عمو و... احتیاج داشت، روند اداری فرزندپذیری هم از ما شماره تماس اطرافیانمان را میخواست تا درباره ما تحقیق کند. خانوادههای ما هم اگرچه در ابتدا مخالفت کردند اما الان هردو بچه ما را فوقالعاده زیاد دوست دارند. این انتخاب ما را پذیرفتند و بچههای ما الان تفاوتی با دیگر بچههای زیستیشان فامیل و آشنا ندارند.
مادر: حتی مادر من همیشه میگوید کسی حق ندارد به امیرحسن و امیرحسین حرفی بزند( میخندد) که البته این هم درست نیست و ما همیشه میگوییم بین نوهها فرق نگذارند، حتی فرق مثبت.
واکنش شما چه بود؟ گذاشتید زمان بگذرد یا سعی کردید قانعشان کنید؟
مادر: در واقع هردو. هر زوج قبل از فرزندپذیری موظف است در بهزیستی 60ساعت مشاوره بگذراند. در همین کلاسهای مشاوره به ما گفتند که اصلا نباید توقع داشته باشید اطرافیان در ابتدا با تصمیم شما موافقت کنند. چون کسی نمیتواند حس شما درک کند. پس با افراد نجنگید و آمادگی برخورد تهاجمی را داشته باشید. ما هم نجنگیدیم. سعی کردیم آنها را با اطلاعاتی که در طول این یک سال به دست آورده بودیم قانع کنیم. جلسه جداگانهای با خانواده همسرم گذاشتیم و جلسهای هم با خانواده خودم.
پدر: کمی هم احساساتشان را تحریک کردیم( میخندد). گفتیم بچهای که ما میخواهیم به فرزندی بپذیریم بدون پدربزرگ و مادربزرگ و عمه و خاله چیزی کم دارد. ما هم برای بزرگ کردن او به کمک شما احتیاج داریم. ولی پدرم قبول نمیکرد و همچنان با معرفی دکتر و تحقیق درباره بهترین روشهای درمان میخواست ما را به سمت درمان بفرسند. پدرم حتی با قبل از آمدن امیرحسن هم امیدوار بود که ما دنبال درمان برویم. الان شش سال است که ما امیرحسین را داریم و حدود 4ماه هم هست که امیرحسن به خانه آمده است. اما میتوانم بگویم شاید دوسال است که پدرم دیگر حرفی از ادامه درمان ما نمیزند.
مادر: یک سختی دیگری هم ما داشتیم، این بود که نسبت به یک نوزاد زیستی برای امیرحسین زمان بیشتری میبرد که جایش را در دل بقیه باز کند. جدای از موضعی که دیگران نسبت به او دارند، بچهها در محیط بهزیستی خیلی کلیشهوار بزرگ میشوند. چهرههای زیادی نمیبینند و کارهای زیادی انجام نمیدهند. بچهای در سن امیرحسین فقط چهارچوب تخت را میشناسد و حتی از تختش پایین هم نمیآید. به همین خاطر وقتی وارد یک خانواده میشوند تا مدتها شوکه هستند. نسبت به یک نوزاد زیستی رفتارهای عجیب دارند و دیرتربه دیگران واکنشهای عاطفی نشان میدهند.
اما ما قدرت خدا در افتادن مهر این بچه در دل دیگران به وضوح دیدم. این حرف را مابقی دوستان ما هم که فرزندخوانده دارند میگویند. حتی در بعضی خانوادهها بچههای فرزندخوانده از بچههای زیستی بیشتر محبوب میشوند.
بدترین حرفی که تا به حال درباره بچههایتان از دیگران شنیدهاید چه بود؟
مادر: هم به شوخی و هم به جدی حرفهایی شنیدم که قطعا خیلی از آنها ناراحتکننده بودند. مثلا وقتی امیرحسن را به خانه آوردیم یکی از اقوام گفت: «خوب بچههای این و آن رو میآورید و بزرگ میکنید!» اما شاید بدترین حرفی که شنیدم از یکی از اعضای مسن فامیل بود که جلوی بقیه انگار به یک موجود بیارزش اشاره میکند، به امیرحسن اشاره کرد و گفت: « حالا این حلالزادهاس، آوردید؟» این حرف برای من خیلی سنگین بود. ولی در نهایت پذیرفتیم که باید آدمها را بپذیریم. چون باید این پذیرش را به بچههایمان هم یاد میدادیم. این شد که در عین اینکه روابطمان را با عدهای محدود کردیم با آنها و طرز فکرشان کنار آمدیم.
حتی عدهای میخواهند حرف خوب بزنند اما انقدر به معنی آن حرف فکر نمیکنند که بدتر زهر میریزند. مثلا یکی دو نفر با اشاره به بچهها میگفتند« اگر خودتان هم بچه میآوردید به این خوبی نمیشد!» یا کس دیگری بود که مثلا از سر دلسوزی گفت: «با دست خودتان نروید دست کسی را بگیرید و به خانهتان بیاورید که بعدا فتنه زندگی خودتان بشود » حالا من نمیدانم بر چه مبنایی این حرف را زد ولی من همان موقع یک مثال از فامیل برای او زدم و گفتم: « فلانی که سر ارث و میراث با پدر و مادرش اینهمه تندی و بدی کرد که بچه زیستی بود!»
فکر میکنم در این تجربهها روح آدم هم خیلی بزرگ میشود.
مادر: وقتی روبهروی شما بچهای هست که به شما پناه آورده است، شما حافظ و پناه او میشوید. این خاصیت همه پدر و مادرهاست. والدین زنجیره حراست بچهها هستند. اگر خودشان بخواهند این زنجیره را شل کنند اول از همه بچه است که آسیب میبیند.
خیلی از افرادی که برای فرزندپذیری با من مشورت میکنند، میگویند اگر کسی به ما حرف بزند فلان و فلان میکنیم. میگویم شما فعلا دست نگه دارید. چون به اندازه کافی قوی نیستید. باید اول خودتان قوی باشید تا بتوانید از کس دیگری که از شما ضعیفتر است حراست و حفاظت کنید.
خیلی از خانوادههای فرزندپذیر برای ارضای حس والدینی به آوردن تنها یک بچه اکتفا میکنند. فکر میکنم جوان بودن شما در پذیرش فرزند دوم بیتاثیر نبود. درست است؟
مادر: همسر من از حوالی سه سالگی امیرحسین زمزمههای آوردن یک فرزند دیگر را شروع کرد( میخندد). همیشه میگفت این بچه تنهاست و همبازی میخواهد. بعد از پنج سال این ترفند را زد که ما خیلی سال است با بچههای بهزیستی درارتباط نیستیم. برویم یک سر بزنیم ببینیم چه خبر است و برای پذیرش بچه دوم باید چه کنیم. بعد هرموقع وقتش شد میرویم و اقدام میکنیم.
پدر: همینکه رفتیم تا دوباره ارتباط بگیریم، چون ما را میشناختند امیرحسن را معرفی کردند و گفتند این کاملا به شما میخورد. راستش شرایط امیرحسن هم برای ما خیلی خوب بود. چون بهزیستی تنها به بچه اولیها نوزاد میدهد و بچههای بعدی باید بالای دوسال باشند. امیرحسن 17ماهه بود، ولی چون شرایطش با ما منطبق بود، او را به ما پیشنهاد دادند.
مادر: البته ما یک اشتباه هم کردیم. اینکه تصور میکردیم امیرحسن بچه دوم ماست و طبیعتا باید تنشها درباره فرزندخواندگی بین اطرافیان کم شده باشد. برای همین هم خیلی زود و همان ابتدایی که تصمیم گرفتیم امیرحسن را بیاوریم به خانوادهها گفتیم. اما اشتباه کردیم. چون متوجه شدیم خانوادهها از ما انتظار داشتند حالا که به قول خودشان عطش بچهداشتن ما با امیرحسین خوابیده، سراغ آوردن بچه زیستی برویم. مخالفتها اینبار خیلی شدیدتر بود و یکسری واکنشها و حرفهای بد از اقوام دور را هم در این دوره داشتیم. ولی خب ما باز هم تصمیم خودمان را گرفته بودیم.
چرا به حرف والذین گوش نکردید و دنبال درمان نرفتید؟ شما که دیگر یک فرزند داشتید.
پدر: شما وقتی با محیط بهزیستی آشنا میشوید، متوجه میشوید که چقدر کودکان بیسرپرست زیاد هستند و چقدر این بچهها نیاز به خانواده دارند. متاسفانه نیرو در بهزیستی هم کم است و اصلا این بچهها وقتی به خانه میآیند تا مدتها رفتارهای عجیب و غریب دارند. خیلی چیزها را ندیدهاند و نمیشناسند. از آدمها دوری میکنند. امیرحسن روزهای اولی که به خانه آمده بود شبها از جایش بلند میشد و به سمت در میرفت. با زبان بیزبانی میگفت میخواهم بروم همان جایی که بودم. چون به آن محیط عادت کرده بود. خیلی طول کشید تا حضور در یک خانواده را بپذیرد. خب وقتی ما میتوانیم به یک کودک خانواده بدهیم و آن حس انزوا و کرختی که در بهزیستی دارد را از او بگیریم، چرا این کار را نکنیم؟ و چرا تا جایی که در حد و اندازه خودمان و زندگیمان هست برای بچههای بیشتری این کار را نکنیم؟
در این مدت پیش نیامده که دلتان بخواهد باردار بشوید و مسیر فرزندآوری زیستی را تجربه کنید؟
مادر: چرا فکرش به سراغم میآید و گاهی اذیت هم میکند. تا قبل از سی سالگی مثل هر زن دیگری بارداری را دوست داشتم. بعد از سی سالگی کمی این تمایل در من فروکش کرد. چون شاید سنم بالاتر رفته بود و دیگر توان طی کردن مسیر بارداری و زایمان؛ چیزی که در اطرافیانم دیده بودم را در خود نمیدیدم. ولی به هر حال تجربه این حسها جزئی از ذات زن بودن است. هر زنی به سمت این تجربه کشش و تمایل دارد. مخصوصا وقتی یک زن باردار را میبینم، ناخودآگاه خودم را با او مقایسه میکنم.
حقیقتش این است که این حس را با نوشتن در خودم به تعادل میرسانم. نوشتن از احساساتم یا نوشتن از پسرانم و زندگی خوبی که با آنها دارم. به هرحال ما قرار نیست در دنیا به همه خواستههایمان برسیم و این بخشی از زندگی است.
البته این را هم بگویم که کسی سختیهای ما را نمیبیند. خیلی از اطرافیان به شوخی و جدی به ما میگویند: « نه چک زدید نه چونه بچه اومد به خونه!». یعنی فکر میکنند من چون بارداری و ویار و زایمان را تجربه نکردهام و مثلا همسرم استرس به سرانجام رسیدن بارداری همسرش را تجربه نکرده است، پس سختی هم نکشیدهایم. درحالی که سختی روحی فرزندپذیری بسیار سختی طاقتفرسایی است. من بعد از امیرحسن دقیقا مانند زنی که زایمان کرده، افسردگی بعد از زایمان و به همریختگی هورمونی داشتم. حتی صورتم چین و چروک افتاد. چون فشار روحی فرزندپذیری بسیار بالاست و من معتقدم هرکسی وسع روحی انجام این کار را ندارد. برای خود من هم بسیار سخت بود.
کلیشهای هست که میگوید اگر بچهای را به فرزندی بپذیرید باید مقدار مشخصی ملک به نام او کنید. این درست است؟
پدر: در واقع زدن ملک به نام بچه نیست. هیچوقت هم نبوده است. بلکه باید یک وصیتنامه تنظیم کنید و در آن یک سوم از سرمایهای که دارید، به آن فرزند ببخشید. این سرمایه میتواند ملک، ماشین یا هر سرمایه دیگری باشد. یک موضع طبیعی هم است. اگر والدینی بچهای را از فضای بهزیستی بیرون بیاورند و این والدین بعد چندوقت فوت کنند، آن بچه باید بدون هیچ پشتوانهای دوباره به بهزیستی برگردد؟ یا در جریان تقسیم ارث و میراث بعد از فوت والدین چون فرزند زیستی نیست نباید سهمی داشته باشد؟ طبیعتا این درست نیست و باید پشتوانهای برای بچه قرار داده بشود. در واقع این هدیهای هست که شما به بچه میدهید. ولی همین موضوع هم باعث شده خیلی از والدین واجد شرایط فرزندپذیری که توانایی این یک مورد را ندارند، از مسیر فرزندپذیری خارج بشوند.
مادر: البته این را هم بگویم که درست است مسیر فرزندپذیری کمی طولانی است و پیچ و خم اداری زیاد دارد اما ما به عنوان والدینی که دوبار این مسیر را طی کردهایم میگوییم طی کردن این مسیر لازم است و باید سختگیریهایی برای واگذاری یک بچه باشد. چون نمیشود با سرنوشت یک انسان با مسامحه برخورد کرد.
مادر: بهزیستی یک دایره شرعی و حقوقی دارد. یک واحد جداست و اگر به شما مجور بدهند دادگاه هم به شما مجور فرزندخواندگی میدهد. میخواهم بگوییم در یک مملکت اسلامی و در دادگاه اسلامی به شما گفته میشود که فرزندی که میخواهید به خانه ببرید به فلان روش به شما محرم میشود و شما شرایط محرمیت این پسر یا دختر را دارید. این هم مجوز. حالا بروید دادگاه و سرپرستی را بگیرید. اما بعضیها از دادگاه اسلامی هم بالاتر نشستهاند و میگویند فرزندخوانده محرم نمیشود. این را من نمیفهمم.برای بسیاری بحث «محرمیت» فرزندخوانده هنوز حل نشده است. در صفحه اینستاگرام شما هم دیدم که خیلیها گفته بودند محرمیت اصلا شدنی نیست!
پدر: هزاران روش برای محرم شدن فرزندخوانده وجود دارد. بسته به شرایط شما دایره شرعیات بهزیستی راههای متفاوتی را برایتان توضیح میدهد و مجوز هم میدهد. این مجور هم توسط قاضی که قرار است حضانت را به شما واگذار کند مطالعه و تایید میشود. این حکم حاکم شرع است و اگر کسی ادعای شرعیات دارد باید حکم حاکم اسلامی را قبول داشته باشد.
پدر: تقریبا از سه سالگی با قصه و داستان، گفتن از این موضوع را برایش شروع کردیم. زمانی که کارهای اداری فرزندپذیری امیرحسن را انجام میدادیم، بهزیستی باید با امیرحسین هم مصاحبه میکرد. او را جدای از ما نشاندند و پرسیدند از کجا آمده است؟ امیرحسین خیلی بچه تحلیلگری است. خیلی مسلط توضیح داد که من جایی بودم که بچهها را نگه میداشتند. خدا آدرس من را داد به خانوادهای که من را دوست داشتند، آنها هم آمدند سراغم و من را بردند. بعضی بچهها توی دل مادرهایشان هستند و بعضی دیگر هم قلبشان. مددکار از او پرسید این موضوع مهم است؟ امیرحسین هم خیلی جدی سرش را بالا انداخت و گفت نه. مهم این است که ما الان یک خانوادهایم. اینجا هردونفر ما خیلی متاثر شدیم.ذهنیت دیگری هم هست که میگوید نباید حقیقت فرزندخواندگی را به بچه گفت، اما این روزها میبینیم مشاورها سنی را برای گفتن حقیقت مشخص میکنند. شما چهطور موضوع را به امیرحسین گفتید؟
مادر: البته تا به حال چندبار درباره مادرش سوال کرده است. یک شب وقتی داشت میخوابید خیلی بدون مقدمه گفت: «چرا مادرم خودش من را بزرگ نکرد؟» روانشناس از قبل به ما گفته بود که در این موقع اصلا نباید هول بشویم و حتما هم باید به بچه جواب بدهیم. چون فرصت طلایی همان دفعه اولی است که بچه این سوال را میپرسد. من گفتم: «ما نمیدانیم شاید مادرت مریض بوده، یا عمرش تمام شده بوده یا به هر دلیلی نمیتوانسته تو را نگه دارد. برای همین ما آدرست را پیدا کردیم و تو را به خانه آوردیم.» پرسید: «یعنی آدم بدی بوده که نخواسته من را بگه کند؟» من هم با قاطعیت جواب دادم: «اصلا آدم بدی نبوده است. فقط شرایطش را نداشته که تو را پیش خودش نگه دارد.» او هم پذیرفت و خوابید. البته من تا صبح بیدار ماندم و گریه کردم. به هر حال برای خانوادههای فرزندپذیر این شرایط سخت است. اما کار درست، گفتن حقیقت به بچه در حد سن و سال او و مخفی نکردن فرزندخوانده بودنش است. هرچقدر هم که سخت باشد.
ما هرسال دوتا جشن برای بچههایمان میگیریم. یکی جشن تولد معمولی که همه میگیرند و یکی هم جشن روز ورودشان به خانه. تقریبا از سال سوم، جشن دوم به یک سوال برای امیرحسین تبدیل شد. و ما سعی کردیم سوالهایش را در حد سن و سالش همانطور که مشاور به ما گفته بود جواب بدهیم.
پدر: یکی از دوستان صمیمی ما به توصیه و با مشورت ما فرزندخوانده پذیرفتند.فرزندپذیری را به بقیه توصیه میکنید؟
مادر: در نسل ما جسارت این کار بالا رفته است. اما اغلب کسانی که با من صحبت میکنند به خاطر فشار خانوادهها و ترس از آنها پا پس میکشند. خیلی از ما خود را شیعه امیرالمومنین(ع) میدانیم. اما یادمان میرود که شیوه آن حضرت یتیم پروری بود. فرزندخواندگی را کار درستی میدانیم اما نوبت به خودمان یا بچههای خودمان که میرسد هزار انقلت و نمیشود داریم. ما دوست داریم تا جایی که میشود تابوی فرزندپذیری را در جامعه و اطرافیانمان بشکنیم. آگاهی یک نفر بیشتر وقتی به دیگران منتقل بشود بچههای بیشتری در بهزیستی را صاحب خانواده و خوشبختی خواهد کرد.