بچه را گذاشتند توی بغلم. امیرحسین نه گریه کرد و نه ترسید. من هم احساسی به او نداشتم. فقط با دستهایش گوشه روسریام را چنگ زد. بعد از چند دقیقه که خواستند او را ببرند گریه کرد. یک مقدار زمان دادند و دوباره خواستند او را ببرند. بچه باز هم گریه کرد. همانجا گفتم اصلا این بچه هرچه که میخواهد باشد. من میخواهم او را به خانه ببرم. یکدفعه مهرش به دلم سرازیر شد.
گروه خانواده؛ نعیمه موحد: با اعتماد به نفس و مطمئن از تصمیمی که گرفتهاند خود را پدر و مادرخوانده معرفی میکنند. نه ابایی از این دارند که بگویند به خاطر مشکل پزشکی فرزنددار نمیشدند و نه پسرهایی که به فرزندی پذیرفتهاند را از دیگران پنهان میکنند.
آمنه اسماعیلی و همسرش امیرمهدی ایرانفرد یک زوج معلم دهه شصتی هستند. جدای از وجهه معلم بودن این زوج که خودش داستان جداگانهای دارد، شاید وجه بیشتر مشترک این زوج وسعت روحشان باشد. کسانی که تابوهای زیادی درباره فرزندخواندگی را شسکتهاند و دوست دارند صدایشان را افراد بیشتری بشنوند که: « بچههای فرزندخوانده نه بیمار هستند، نه مشکل ژنتیک ندارند و نه قرار است در آینده بچههای ناسالمی باشند. آنها هم مانند بچههای زیستی ممکن است هر فراز و فرودی را در زندگی تجربه کنند، به شرط اینکه شانس داشتن یک خانواده را از آنها را نگیریم»
خبرگزاری فارس، یک بعدازظهر میزبان خانواده ایرانفرد بود تا بدون پرده درباره فرزندخواندگی، حس و حال والدین فرزندپذیر، نحوه واکنش اطرافیان و همه چالشها و دغدغهها پیرامون موضوع فرزندپذیری با آنها صحبت کند. حاصل دوساعت گفتوگو ما با این زن و شوهر جوان در ادامه میآید. کاش میشد بسیاری از احساسات نانوشتنی این زوج وقتی با عشق درباره خانواده چهارنفرهشان صحبت میکردند را هم لابهلای این کلمات نشاند.
وقتی مانند بسیاری از زوجها متوجه شدید که به صورت زیستی بچهدار نمیشوید، چه طور شد که به جای درمان به دنبال فرزندپذیری رفتید؟
پدر: پیشنهاد فرزندآوری از طرف من مطرح شد. وقتی متوجه شدیم بچهدار نمیشویم این موضوع برای من خیلی اهمیت نداشت. یعنی برایم تبدیل به بحران نشد. برای همین خیلی زود بحث فرزندآوری را با همسرم مطرح کردم.از این جهت که به هر حال میدانستم ایشان هم بچهداشتن را دوست دارد و هم چون یک زن است تمایل فطری به مادر شدن دارد. همسرم در ابتدای کار فرزندآوری را نه تایید کرد و نه رد. فقط گفت به من زمان بده تا درباره فرزندپذیری بیشتر بدانم. کلا مدل ایشان اینطوری است که اگر قرار باشد تصمیمی بگیرد باید رهایش کنی تا خودش بیاید بگوید آره یا نه. نباید پاپیچ شد( میخندد). من هم کلا انسان خونسردی هستم و صبر کردم تا همسرم تصمیمش را بگیرد. درواقع زندگی ما دچار بحران نشده بود. اگرچه با موقعیتی مواجه شده بودیم که مثل هر زن و شوهر دیگری انتظارش را نداشتیم ولی آن را پذیرفتیم و برای راه حل جایگزین هم به خودمان فرصت دادیم.
این درحالی بود که خانوادههای ما فکر میکردند ما تصمیم به درمان داریم و حتی دکتر و ... هم به ما معرفی میکردند. درحالی که ما از ابتدا اصلا نمیخواستیم دنبال درمان برویم. یعنی روی درمان نکردن مطمئن بودیم. ولی شرایط فرزندآوری را هم بررسی میکردیم.
مادر: چند سال بعد از شروع زندگی مشترک متوجه شدیم که مشکل پزشکی داریم و نمیتوانیم بچهدار بشویم. اولین چیزی که بعد از پذیرفتن این موضوع برایمان مسئله بود این بود که چقدر باید صبر کنیم و چقدر باید هزینه کنیم تا بتوانیم بچهای از خودمان داشته باشیم. خانوادههای ما از نظر هزینه درمان کاملا حامی ما بودند، اما ما تقریبا خیلی زود به این نتیجه رسیدیم که دنبال درمان نرویم. از آنطرف همسرم پیشنهاد فرزندخواندگی را مطرح کرد و خب ذهن من درگیرش شد. گفتم «نه میگویم آره نه میگویم نه» چون این مسئله در ذهن من خیلی مجهول است.
ولی انگار که خدا مسیر را جلوی من هموار بکند، حتی بدون برنامهریزی به کسانی که فرزندخوانده داشتند، برمیخوردم. مثلا آن زمان یعنی شش سال پیش من وبلاگ مینوشتم و یکی از کسانی که از طریق وبلاگ با هم در ارتباط بودیم، خانومی بود که با اسم مستعار «شمیم» مینوشت. ایشان یک خواهر و برادر را به فرزندی پذیرفته بود. گاهی آنقدر بعضی نوشتههایش درباره بچهها و شرایط جدیدی که در خانه داشتند سخت بود که اصلا نمیتوانستم متنش را تا انتها بخوانم. من بدون اینکه بشناسمش؛ و حتی الان هم او را نمیشناسم خیلی با او صحبت کردم و مشورت گرفتم. خیلی هم خانم معتقد و باخدایی بود. مثلا میگفت بعد از فرزندپذیری خانواده من و خانواده همسرم با ما قطع رابطه کردهاند چون راضی نبودند. اما خدا صاحب دلهاست و آنها هم به زودی دلشان نرم میشود.
خیلی از اطرافیان ما میگویند شما به نسبت بقیه خیلیی زود تصمیم به فرزندخواندگی گرفتید. البته درست هم هست ولی دستکم یکسال از تاریخی که متوجه بچهدار نشدن شدیم گذشت تا برای فرزندآوری اقدام کنیم.
یعنی هیچ چالشی حتی از نظر ذهنی، تجربه نکردید؟
مادر: به هرحال من یک زن هستم. وقتی نوزادی را در بغل یک زن دیگر میبینم من هم دوست دارم این حس را تجربه کنم. حتی در یک سنی اکثر خانمها باردار شدن و بودن در وضعیت بارداری را دوست دارند. با همه اینها که میگویند بارداری و زایمان سخت است باز هم زنها دوست دارند آن را تجربه کنند چون به نظرم فطرت هر زنی به این سمت کشش دارد. اینها شامل بچه شیر دادن، در آغوش گرفتن و همه انواع این مادری کردنها میشود.
من هم وقتی در ابتدا وقتی با این ماجرا روبه رو شدم که نمیتوانم فرزند زیستی داشته باشم، طبیعتا یک شکست درونی خوردم. اما خدا به من کمک کرد تا راهی که برایم بهتر بود و در واقع برایم مقدر شده بود را پیدا کنم.
معمولا اگر در خانوادهای با فرزندپذیری مخالفت بشود، این مخالفت بیشتر از سمت مردهاست. اما درباره شما اینطور نبود.
مادر: همسر من قبلا جزء نیروهای فعال هلال احمر بودهاند و در زلزله بم هم حضور داشتند. احساس من این است که به خاطر کودکان بیسرپرستی که در این حوادث دیده بودند، این بچهها توی ذهنش ماندگار شده بودند. من در حرفهایش زیاد از بچههای بیپناه شنیده بودم وبه همین خاطر وقتی هم این پیشنهاد را مطرح کرد همان حرفها روی من خیلی تاثیر گذاشت. همیشه میگفت بچههای بیپناه خیلی نیازمند هستند.
خیلی از خانوادههای فرزندپذیری که آن زمان با آنها صحبت میکردم، بالای چهل سال سن داشتند. همه سالهای درمان را طی کرده بودند و حالا به عنوان آخرین راه آمده بودند برای فرزندپذیری. واقعیت این است که ما نمیخواستیم این انتخاب برای ما هم انتخاب آخر باشد
پدر: مورد پزشکی ما موردی بود که اگر دنبال درمان هم میرفیتم قطعیتی درباره فرزنددار شدن ما وجود نداشت. همین هم سالها طول میکشید. من به آمنه گفتم: « خب برویم سالها درمان کنیم و در سنی بالا بچهای را از صفر به وجود بیاوریم. اما این بچه الان هم هست ولی پدر و مادر ندارد.
از خانوادهای هم که فرزندپذیر بودند کمک گرفتید؟
مادر: من به سختی توانستم در همان محیط وبلاگنویسی و فیسبوک 10 خانواده را پیدا و با آنها صحبت کنم. متاسفانه بهزیستی اصلا هیج خانوادهای را جهت مشورت به شما معرفی نمیکند. چون در این زمینه بسیار سختگیر است و اصلا هیچ اطلاعاتی از هیچ خانواده فرزندپذیری به شما نمیدهد. اگر در فرهنگ ما نگاه بدی به فرزندخواندگی و بچههای بهزیستی وجود دارد، علتش همین مخفیکاریهای بدون علت است. انگار کودکی که در بهزیستی است ذاتا گناهکار است یا اگر خانوادهای او را قبول میکنند مرتکب کار اشتباهی میشوند.
زمانی که به دنبال خانوادههای فرزندپذیر بودم از طریق مجازی ارتباط خوبی برقرار میشد ، اما همینکه میخواستم یک قرار بگذارم و خانواده را ببینم سریعا میگفتند نه. حتی وقتی این درخواست را از همان خانم وبلاگنویس کردم، به کل ارتباط مجازیاش را با من قطع کرد. حتی بعد از اینکه ما امیرحسین را به خانه آوردیم، تازه فهمیدیم که چند نفر از فرزندان اطرافیان خودمان هم فرزندخوانده هستند.
این پنهانکاری چیزی بود که من از ابتدا با آن مشکل داشتم. فرزندخوانده بودن فقط یک تفاوت نسبت به فرزند زیستی بودن در یک خانواده است. اما فرهنگ ما مثل یک نقص با آن برخورد میکند. یکی از دلایلی که من درباره پسرهایم و موضوع فرزندخواندگی در اینستاگرام مینویسم، شکستن تابوی همین مخفیکاریهاست. من در صفحه اینستاگرامم خیلی باز درباره این موضوع مینویسم، عکس خودم و پسرهایم را منتشر میکنم چون دوست دارم این تابوی فرهنگی شکسته بشود.
پدر: بهزیستی وقتی میخواهد فرزندی را به شما تحویل بدهد، گزینهای تحت عنوان « مخفی کردن فرآیند فرزندپذیری» دارد. به عنوان مثال میگوید شما نقش زن باردار را بازی کن و به بهانهای به سفر داخل یا خارج کشور برو. موقع بازگشت بهزیستی در فرودگاه بچه را به شما تحویل میدهد. آنها هم به خانواده گفتهاند بچه خارج از کشور به دنیا آمد! چندین سناریوی مختلف برایتان پیشنهاد میدهند که اگر خواستید هرکدام را قبول کنید. یعنی بهزیستی خودش به این مخفیکاری دامن میزند و بال و پر میدهد. البته و متاسفانه اگر سختگیری زیاده از حد باشد برای خیلی از کودکان بهزیستی خانوادهای پیدا نمیشود و این بچهها در بهزیستی میمانند. شاید هم به همین خاطر بهزیستی این گزینهها را پیشروی خانوادههای واجد شرایط میگذارد.
اولین بار کی امیرحسین را دیدید؟
مادر: روند در بهزیستی اینطور است که به نسبت شرایط و مشخصات شما، فرزندی را برایتان در نظر میگیرند. یک روز مددکار ما از بهزیستی تماس گرفت و گفت یک پسربچه سه ماهه هست که خیلی شبیه شوهرشماست (میخندد). واقعیت این است که ما فقط رفتیم بچه را ببینیم. ولی در راه یکبار قرآن را باز کردم و آیه « رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُنٍ » آمد.
وقتی او را آوردند یک بچه خیلی لاغر بود و قیافه بامزهای داشت. بچه را گذاشتند توی بغلم. امیرحسین نه گریه کرد و نه ترسید. من هم احساسی به او نداشتم. فقط با دستهایش گوشه روسریام را چنگ زد. بعد از چند دقیقه که خواستند او را ببرند گریه کرد. یک مقدار زمان دادند و دوباره خواستند او را ببرند. بچه باز هم گریه کرد. همانجا گفتم اصلا این بچه هرچه که میخواهد باشد. من میخواهم او را به خانه ببرم. یکدفعه مهرش به دلم سرازیر شد.
همان یک شبی که امیرحسین در شیرخوارگاه خوابید تا فردا او را به خانه آوردیم، من با عذاب خوابیدم. اتصال دست این بچه بر روسری من، برایم یک دنیا جدید و خواستنی بود. صبح روز بعد حکم دادگاه را گرفتیم و بعدازظهر امیرحسین را از شیرخوارگاه ترخیص کردیم.
واکنش خانوادههای طرفین به فرزندپذیری شما چهطور بود؟
مادر و پدر: نگفتیم ( میخندند).
پدر: تا دو الی سه ماه مانده به اینکه امیرحسین را به خانه بیاوریم اصلا به خانوادههایمان چیزی نگفتیم. احساس میکردیم موضع میگیرند و شاید مانع ما بشوند. از آن طرف نیاز داشتیم که مسیر طولانی انتخاب فرزند را در آرامش طی کنیم. چون انتخاب بسیار مهمی بود. هم برای ما و هم برای بچهای که قرار بود به خانه ما بیاید. تصمیممان هم قاطع بود و نمیخواستیم کسی این تصمیم را زیر سوال ببرد.
بعد از اینکه فهمیدند چه واکنشی نشان دادند؟
مادر: پدر همسرم سه ماه با ما صحبت نکرد. در واقع همه فکر میکردند ما میخواهیم دنبال درمان برویم و وقتی با یک عمل انجام شده مواجه شدند، شوکه شدند. مادر من اول پذیرفت، اما بعد هزاران سوال و ابهام درباره این ماجرا از من داشت. خانواده هر دوطرف خیلی ناراحت بودند. حتی اصرار میکردند که هرکاری لازم باشد از پیدا کردن پزشک و حمایت در هزینه درمان و هر کار دیگری، ما انجام میدهیم فقط شما دنبال درمان بروید.
بخشی از تلاش من در طول یک سالی که درباره فرزندخواندگی تحقیق میکردم قانع کردن خودم بود. اما بخش زیادی از آن هم قانع کردن دیگران بود. به هرحال ما میدانستیم که اطرافیان در ابتدا واکنش مثبتی به ماجرا نشان نخواهند داد. به این خاطر من میخواستم به قول معروف جواب همه سوالات را در آستینم داشته باشم تا همه جوره بتوانم از فرزندپذیریام دفاع کنم.
من حتی با استاد ژنتیک خواهرم هم صحبت کردم. چون میدانستم یکی از سوالها این است که ممکن است ژن این بچه از نظر معنوی یعنی پدر و مادر و محیطی که در آن متولد شده اشکال داشته باشد. این استاد دانشگاه به من گفت که در علم «اپیژنیک» ثابت شده است که کدهای ژنوم هر فرد میتواند با رفتار و در محیط متفاوت تغییر کند. هرچقدر سن فرد کمتر باشد این تغییر بهتر و موفقیتآمیزتر انجام میشود. یعنی محیط، ژنتیک را تغییر میدهد. حتی پیش دو عالم دینی که یکی معمم بود و دیگری پژوهشگر دینی هم رفتم. خلاصه حرف این دو این بود که ما از نحوه شکلگیری نطفه هیچ بچهای خبر نداریم و موظفیم همه را پاک در نظر بگیریم. در اسلام حتی مامور به تجسس در این زمینهها هم نیستیم. خدا به همه از روح خودش دمیده است و ما باید بنا را بر درستی و صحبت بگذاریم. به من گفتند فرزندی که به تو داده میشود جسمش را کس دیگری ساخته است. خمیرمایه و روح او در اختیار توست. این حرف به عمق وجود من تاثیر گذاشت و همینها را بعدا به خانوادهام گفتم.
ادامه در بخش دوم